so:text
|
پایان یک روز معمولی است. در اتاق نیمتاریک روی میز تحریرش برگهای رمان تازه قرار دارد، به این کتاب امید زیادی بسته، اما در حال حاضر میترسد که بیروح و ضعیف و خالی از احساس حقیقی باشد؛ یک بنبست. حس میکند که سردرد از پشت گردنش به بالا میخزد. قد راست میکند. نه، این یاد سردرد است، هراس از سردرد است، و هردوی اینها چنان زنده است که دستکم برای لحظهای از شروع خود سردرد تشخیصشان نمیدهد. راست میایستد و منتظر میماند. عیب ندارد. عیب ندارد. دیوارهای اتاق نمیلرزد؛ چیزی از پشت گچ دیوار زمزمه نمیکند. این خود اوست، آنجا ایستاده، با شوهری در خانه، با خدمتکارها و فرشها و بالشها و چراغها. این خود اوست. (fa) |