qkg:contextText
|
خب، در حقیقت برای اولین بار در زندگی به خودم اطمینان ندارم. نمیدانم چه کنم. خیلی تنها هستم. تا حالا، با وجود همهٔ دورانهای سختی که گذراندم، هرگز اینطور نبودم. باید بدانی که شدت ترس بیمارم کرده. ترس خودش یک بیماری است. فلجم کرده. مرا از بین میبرد. این را نمیدانستم، ولی الان میدانم. این جا در پاریس چند نفر را میشناسم، اما به هیچ کدامشان اعتماد ندارم. به تو، چرا. راست میگویم، باور کن. میتوانم گاهی به تو تلفن کنم؟ میشود بعضی وقتها همدیگر را در یک کافه ببینیم، مثل امروز؟ (fa) |