qkg:contextText
|
پدرم گریه میکند. هنگامی که موهایم را به یک طرف شانه میزنم و او اثر زخم را روی سر من میبیند اشک میریزد، و وقتی از خواب نیمروزی بیدار میشود و صدای فرزندانش را در حال بازی در باغ میشنود آرامش خاطر مییابد زیرا یکی از صداها متعلق به من است. او میداند مردم میگویند تقصیر پدر بود که به من تیراندازی شد. این اتفاقات برای او بسیار دشوار بود. تلاش بیست ساله اش را در سوات ترک کرده بود؛ مدرسهای که از هیچ ساخت، اما اکنون شامل سه ساختمان و هزار و صد دانش آموز و هفتاد معلم بود. من میدانم او به عنوان یک پسر فقیر از آن روستای باریک میان کوههای سیاه و سفید به کارهایی که در طول زندگی خود انجام داده بود افتخار میکرد. (fa) |