so:text
|
من بلد نیستم بگویم یا تو بلد نیستی بشنوی، مطمئن نیستم که دیشب با یک زبان با هم صحبت میکردیم. با این حال من همهٔ کلمات مهم را برای ساختن جملهای ساده، روشن، مستقیم اما بدون خشونت به زبان میآورم که تو بدانی این زندگی دیگر به درد من نمیخورد. تو را متهم نمیکنم، فقط از تو میپرسم که چه حسی داری، بعد تو حرف میزنی، نظرت را میگویی، صدا کمی بالا میرود، خودمان را نگه میداریم چون بچهها همان نزدیکی خوابیدهاند. بعد من رشتهٔ کلام را به دست میگیرم، سعی میکنم یک پله بالاتر بروم، میخواهم به مسألهٔ اصلی برسم اما نمیتوانم به این زودی خطر کنم، کلام را به تو وا میگذارم، همان چیزهایی را که قبلاً گفتی تکرار میکنی و بی شک من هم همینطور، حرفهایم را تکرار میکنم، هر یک از ما در زندان منطق خود زندانی است، گفت و گوی ما به دو مونولوگ تبدیل میشود که بیهوده میچرخند. من به قلب نزدیک میشوم، به عشق، تنها چیزی که برایم مهم است، میخواهم بدانم هنوز دوستم داری و هر بار همان اتفاق میافتد، یک دفعه ساکت میشوی، هر چه بیشتر حرف میزنم، تو بیشتر به خواب میروی. یک هو حرفهایم قویترین داروهای خوابآور میشوند. (fa) |