so:text
|
روی واگن قرمزی ایستادهام که کنار انباری قرار دارد. باد شدّت میگیرد، موهایم بر سر و صورتم تازیانه میزند و سوز و سرما از درون یقۀ باز پیرهنم به پایین میخزد. در این نزدیکیهای کوهستان، تندباد چنان میوزد که گویی خود قلّه دارد نفس میکشد؛ ولی آن پایینها، درّه آرام و ساکن است. در میان کوه و درّه، مزرعة ما به رقص و طرب مشغول است: درختان تنومند کاج به آرامی به اهتزاز در میآیند، حال آنکه بوتههای بِرنجاسْف و کنگرهای وحشی با هر بادی تکان میخورند و سر تعظیم فرود میآورند. پشت سر من تپهای با شیبی ملایم رو به بالا میرود و خودش را به کوهپایه کوک میزند، طوری که اگر به بالا نگاه کنم میتوانم هیبت سیهفام شاهدخت سرخپوست را ببینم. این تپه با گندمزاری خودرو فرش شدهاست. بر خلاف کاجها و بوتههای برنجاسف که تکنوازی میکنند گندمزار به گروهی از رقصندگان باله میماند: تندبادْ به سر طلایی گندمها تلنگر میزند و ساقههای گندم چونان هزاران هزار بالرین، به ردیف سر فرود میآورند. این حالتْ لحظهای بیش دوام نمیآورد؛ به کوتاهیِ به تماشا نشستن باد. (fa) |