so:text
|
شاید روزی باد هر چه سهم من و تو از این جهان است را با خود بیاورد. آن روز دیگر نه شب شاهد من و تو است نه خورشید. از آن روز، باران پیوسته همراه من و تو خواهد بود، در ایستگاههای اتوبوس، در بیمارستانها، در فرودگاهها، در ایستگاههای قطار. در آن روز هم باز به یاد تو هستم که در پاریس با هم بودیم. رادیوی کهنهٔ مسافرخانه یک آهنگ تانگوی قدیمی را با خش خش پخش میکرد. ایستگاه بعد مترو بهشت بود. من در ایستگاه بعدی مترو پیاده شدم. تو در انتظارم بودی. همهٔ اینها حقیقت بود. تو را در باران پاریس گم کرده بودم. باران به پایان نبود اما تو خیس از باران پاریس به مسافرخانه آمدی. ما فقط فرصت داشتیم که بگوییم این مهتاب، این باران، این مسافرخانه، این مهتاب، این آهنگ قدیمی تانگو ابدی نیست. (fa) |