so:text
|
حالم از خودم بهم میخورد، راستی که دارم بالا میاورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار میکند گستردهاست و من پاهام فلج است. در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازه، متلاشی و بویناکی افتادهام و فقط چشمهایم دو دو میزند. با چشمی اینجای امروز را میبیم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را میبیند و میسنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است، یک جا و در یک حالت نمیماند، استوار نیست این چشم - عقل- مثل الا کلنگ میان حالتها و احتمالهای گوناگون تابع میخورد. . البته بد نیست که آدم کاسه و کوزه را سر شکسپیر بشکند و نامردی خود را با - شعور و معرفت - توجیه کند. ! (fa) |