so:text
|
امروز چه حوادث شوم و ناگواری را شاهد بودهام. عجب روز نحسی است. با حالتی خراب و در هم سر کلاس رفتم. بچهها مغموم و ماتمزده بودند. مرگ رفیقشان سخت در آنها اثر گذاشته بود. صدا از کلاس درنمیآمد. مرگ آن جا سایه افکنده بود. دستی به در خورد. مستخدم فرهنگ در میان سکوت شاگردان، پاکتی به دستم داد و رفت: بنا به مقتضیات اداری از این تاریخ منتطر خدمت میشوید. به این ابلاغ میخندیدم. به پاداشی که در قبال چندین سال زحمت گرفتم، میخندیدم. به مرگ میخندیدم. به زندگیهائی که از مرگ بدتر و ناگوارترند، میخندیدم. (fa) |