so:text
|
پيل اندر خانه يي تاريک بود عرضه را آورده بودندش هنود
از براي ديدنش مردم بسي اندر آن ظلمت همي شد هر کسي
ديدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاريکي اش کف مي بسود
آن يکي را کف به خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودان است اين نهاد
آن يکي را کف بر گوشش رسيد آن بر او چون بادبيزن شد پديد
آن يکي را کف بر پايش بسود گفت شکل پيل ديدم چون عمود
آن يکي بر پشت او بنهاد دست گفت خود اين پيل چون تختي بُدست
هم چنين هر يک به جزوي که رسيد فهم آن مي کرد هر جا مي شنيد
از نظرگه گفتشان شد مختلف آن يکي دالش لقب داد اين الف
در کف هر کس اگر شمعي بدي اختلاف از گفتشان بيرون شدي
چشم حس همچون کف دست است و بس نيست کف را بر همة او دسترس
کف ديگر هست و دريا دگر کف رها کن از سر دريا نگر (fa) |