so:text
|
یک دم چشمانش را هم گذاشت. صداهایی مهاجم و کینهتوز میآمد و میچرخید و پشت پلکهای بسته اش میشکست و جرقه میزد و هزاران نقطهٔ سبز و زرد و نارنجی و مخلوطی از اشکال هندسی ریز و ستارههای رنگین چرخنده و منتشر و گیج کننده که با ضرب و شدت میخوردند به دیوارهٔ آسیبپذیر درونش و درد، دردی کشنده که تا اعماق روحش یورش میآورد. انگار این صداها را از دیریاز میشناخت، انگار عارضهای ادواری که گاه و بی گاه عارضش میشد. زمانی چند، زیر قشر کاذبی از آرامش پنهان میماند اما در اعماق نهفته و در جوشش بود. از گذشتهای دور میآمد. قطع نشده بود، اما در لایه لایهٔ روحش پنهان مانده بود. (fa) |