so:text
|
آدمکشها نیمه شب، مانند چهار سایهٔ تاریک، از روی دیوار داخل زمینهای قصر پریدند. دیوار بلند و زمین سفت و سخت بود، اما صدای برخوردشان با زمین، بلندتر از صدای برخورد قطرههای باران نبود. آنها سه ثانیه همانجا بی حرکت چمباتمه زدند و هوا را بو کردند. سپس در باغهای تاریک، از میان نخلهای خرما و درختان گز به سوی ساختمانی رفتند که پسر در آن خوابیده بود. یوزپلنگی که خواب بود، در زنجیر خود وول خورد. شغالها در دشتهای دوردست زوزه کشیدند. آنها روی نوک پاهایشان راه رفتند تا هیچ ردی روی علفهای خیس برجا نگذارند. رداهایشان که به دنبال شان در هوا موج میزد، سایههای آنها را نامرتب و کشیده جلوه میداد. چه چیزی دیده میشد؟ هیچ چیز، مگر برگهایی که در نسیم حرکت میکردند. (fa) |