so:text
|
در دکهای واقع در یکی از محلههای قدیمی شهر، کتاب شعری پیدا کردم. اشعار هولدرلین بود. تا آن هنگام بجز شعرهای کسل کنندهای که بالاجبار در مدرسه خوانده بودیم، هیچ شعری نخوانده بودم. اما باز کردن آن کتاب برایم هیجانی مطلق بود. در آن کتاب چیزهایی وجود داشت که من هم تجربه کرده بودم، چیزهایی مثل دلتنگی، درد، پاییز، احساس ناپایداری چیزها. یکباره حس کردم دیگر تنها نیستم. میان ایمان و بی ایمانی حد وسطی هم وجود داشت، رخنهای که چشمهای ناآرام در آن سکنی میگزیدند. حقیقت وجود داشت، در چنگم بود. دیگران هم اگر چشمهایشان را میگشودند میتوانستند آن را در اختیار داشته باشند. آن جملات از لحظهای که متولد شدم در انتظارم بودند. (fa) |