so:text
|
بازرس! سر برگرداندم به طرف صدا. کسی قهوه تعارفم کرد، من فقط سر تکان دادم و به زنی که آمده بودم ببینمش نگاه کردم. کنار شیب زمین اسکیت افتاده بود. هیچ سکونی به پای سکون مردهها نمیرسد. باد موهایشان را در هم میریزد، همانطور که موهای او را در هم میریخت، اما اصلاً هیچ واکنشی نشان نمیدهند. در وضعیت زشتی افتاده بود، پاهایش جوری کج ومعوج بود انگار تازه میخواهد بلند شود، و بازوهایش هم به شکلی عجیب در هم پیچیده بود، صورتش اما رو به زمین بود. زن جوانی بود، با موهای قهوه ای دم اسبی که مثل یک بته از پس کله اش بیرون زده بود. (fa) |