so:text
|
خب، چرا دربارهٔ شکست حرف میزنم؟ خیلی ساده، به این دلیل که شکست، فاصله گرفتن از غیر ضروریات بود. دیگر سعی نکردم در ظاهر به خودم بگویم: من چیزی بیش از آنچه بودم هستم. در این زمان همه انرژی ام را صرف تمام کردن تنها کاری کردم که برایم اهمیت داشت. اگر من پیش تر در چیزی موفق شده بودم، شاید هرگز صاحب عزم و ارادهای نمیشدم که به پیروزی ای برسم که معتقد بودم به آن تعلق دارم. من آزاد شده بودم، زیرا بزرگترین هراسم صورت بیرونی پیدا کرده بود و من هنوز زنده بودم و هنوز دختری داشتم که او را میپرستیدم. یک ماشین تحریر و یک فکر بزرگ داشتم؛ و در نتیجه، زمین لرزان زیر پایم پایهای محکم شد تا زندگی ام را روی آن بازسازی کنم … بعضی از شکستها در زندگی گریزناپذیر است. امکانش وجود ندارد بدون اینکه در کاری شکست بخورید، زندگی کنید، مگر آنکه آن قدر با احتیاط زندگی کنید که نتوانید نامش را زندگی بگذارید و آن نیز به نوعی شکست خوردن است. (fa) |