so:text
|
بودن در کنار کتابها مثل قرار گرفتن در یک میدان مغناطیسی بود. وقتی صفحه اول را باز میکردم، انگار به دنیای دیگری پا گذاشتهام. دیگر خودم نبودم بلکه گویی یک حیوان وحشی شده بودم، یا یک کاوشگر سنگهای قیمتی. گرسنه بودم، طلا و الماس میخواستم. غالباً پیشروی ام در میان صفحات کتاب مثل گذر از دل صحرا بود؛ تنها شن بود و نور خیره کننده خورشید. میرفتم و میرفتم بی آنکه چیزی پیدا کنم. گویی واژهها رسوب لاشه یا سنگ بودند؛ جلو راهم را میگرفتند و اجازه نمیدادند به درونشان نفوذ کنم. اما بعد ناگهان هنگامی که تقریباً ناامید شده بودم، معجزهای به وقوع میپیوست: من و صفحه کتاب همچون تار واحدی میشدیم که در یک آلت موسیقی به ارتعاش در میآید. آن گاه دیگر زمان و مکان را از یاد میبردم و حتی اگر کتابخانه آتش هم میگرفت متوجه نمیشدم. دیگر تنها نبودم؛ پرنس میشکن و دُن کیشوت، کاپیتان اُچپ و پرنس آندرهٔ همراهم بودند؛ مارلو، راسکولنیکف و دیوید کاپرفیلد همگی آنجا بودند… (fa) |