so:text
|
پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف میدانست که به صدای صاحبش حاضر شود، که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند، که با بچه صاحبش بازی بکند، با اشخاص دیده شناخته چه جور تا بکند، با غریبه چه جور رفتار بکند، سر موقع غذا بخورد، به موقع معین توقع نوازش داشته باشد؛ ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود. همه توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زبیل، تکه خوراکی بدست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد؛ این یگانه وسیله دفاع او شده بود. سابق بر این او با جرأت، بیباک، تمیز و سر زنده بود، ولی حالا ترسو و تو سری خور شده بود، هر صدائی که میشنید، یا هر چیزی نزدیک او تکان میخورد، بخودش میلرزید، حتی از صدای خودش وحشت میکرد؛ اصلاً او بکثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش میخارید، حوصله نداشت که ککهایش را شکار بکند یا خودش را بلیسد. او حس میکرد جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود. از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود (fa) |