so:text
|
میزنند زیر خنده، و من صدای آنها را میشنوم که سرهایشان را به گوش هم گذاشتهاند و دارند پشت سرم ور میزنند؛ وزوز ماشینهای سیاهی که مرگ و نفرت و سایرِ اسرار بیمارستان را فاش میکند. دور و برشان که هستم به خود زحمتِ آن را نمیدهند که آهسته صحبت کنند، چون فکر میکنند من کرولالم؛ همه اینطور فکر میکنند. من آن قدر زرنگ هستم که تا این اندازه بتوانم گولشان بزنم. در این زندگی پرنکبت، اگر نیمه سرخپوست بودنم کمکی به من کرده باشد آن است که زیرک بارم آوردهاست. نزدیکیهای در ورودی بخش دارم جارو میکشم که از آن طرف کلیدی به در میخورد و از حالتِ چسبیدنِ دل و رودهٔ قفل به کلید میدانم که این پرستارِ کل است. صدای باز شدن قفل آرام و سریع و آشناست. زَنَک قفل و کلیدساز کهنهکاری است. او به همراه خود باد سرد بیرون را به درون میآورد و در را پشت سرش میبندد و قفل میکند. انگشتهایش از دستگیرهٔ صیقل خوردهٔ در جدا میشوند؛ نوکِ هر یک از آنها مثل لبهایش به رنگ مسخرهٔ پرتقالی است. مثل نوک میلهٔ لحیمکاری. معلوم نیست از تماسِ این انگشتها آدم از گرما خواهد سوخت یا از سرما یخ خواهد زد. (fa) |