so:text
|
من نمیپذیرم که میتوانیم واقعاً جهان را مجسم کنیم. به نظر من چیزی که میتوانیم به دست بیاوریم، وحدتهای محلی است. البته من میتوانم کاوشی را از جایی که اکنون هستم، آغاز کنم: ما در هتلی در جایی از لندن نشستهایم. لندن بخشی از بریتانیاست که خود به یک معنا بخشی است از اروپا و همینطور تا انتها. شما افق خود را گسترده میکنید و تلاش میکنید تا با شروع از نقطهای آغازین به همه چیز احاطه پیدا کنید. اما زمانی که تقریباً این کار را به اتمام رساندهاید، زمانی که شما بر جهان متمرکز شدهاید و همینطور دورتر و دورتر میشوید، هیچگاه نمیتوانید به نقطهای پایانی برسید. کار شما تقریباً تمام شده است؛ اما ناگهان کسی فریاد میزند: «اعداد را فراموش کردهاید.» با خود میگویید: «اوه… لعنت... باید به عقب برگردم. فراموش کردم که اعداد ۱، ۲ و ۳ و همهٔ اعداد متناهی دیگر هم وجود دارند.» پس شما باید آنها را نیز به این مجموعه اضافه کنید. آنگاه کس دیگری میتواند بگوید: «گذشته چه؟» شما هم پاسخ میدهید: «آه… بله… گذشته را فراموش کرده بودم.» بهزودی درمییابید که همیشه هویتها را کاهش میدادید؛ درحالیکه تلاش میکردید تصویری سازگار و واحد از جهان بسازید. همیشه مقولهای متفاوت هست که آن را فراموش کردهاید. بهگمانم این مشکل را حتی بهطور کلی نیز نمیتوان حل کرد. چرا؟ نه بهخاطر اینکه ما عاجز و متناهی و احمق و انسان هستیم؛ بلکه به این علت که هیچ تصویر واحدی در دسترس نیست. چیزی که این تصویر تلاش میکند توصیف کند، در اصل وجود ندارد. (fa) |