so:text
|
توی اتاق نشیمن یک مبل پایه کوتاه کنار پنجره هست که استلا شبها روی آن مینشیند و مطالعه میکند و برایش هم مهم نیست که بعد از تاریک شدن هوا روی این مبل نشسته انگار که روی صحنه تئاتر باشد. هر چه به دستش میرسد، میخواند، همه چیز میخواند، تا کتابی به دستش میرسد، بازش میکند و غرقش میشود. جیسون گاهی میگوید اگه کتاب رو ازت بگیرن، میمیری. میمیری؟ استلا جوابی نمیدهد. وسط روز، بین کارهایی که باید تمام شان کند، به آخرشان برساند، ختم شان کند، کتابی برمیدارد و یک صفحه میخواند، دو صفحه میخواند، مثل نفس کشیدن است، اگر بپرسند شاید نتواند بگوید الان چی خوانده، اصل مطلب چیز دیگری است. مقاومت است. یا مخالفت. شاید گم شدن. ممکن است همین باشد. (fa) |