so:text
|
میدونستی چشمها وسوسه میشن بخونندش. اون وقت حواسها از خورد و خوراک پرت می شه و یه لحظه، هر جور فکری راجع به غذا و گرسنگی جای خودش رو به فکر جدیدی میده که ممکنه آدم رو برسونه به حقیقت سادهٔ زندگی؛ فارغ از این که بخواد به اوراق بورس و دوست دختر و ازدواجهای ناموفق و نمرهٔ درس تاریخ و اصلاً تو بگو مرگ و نابودی فکر کنه، و توی همین یک لحظه، یک نور مرموز تو تنِشون روشن می شه و تا ته وجودشون رو روشن می کنه؛ یه حس و حال شبیهِ به دنیا اومدن. گیرم قطعاً دووم نمی آره و همون جور که اومده، میره و دود میشه تو هوا (fa) |