so:text
|
ژولی توجهی به حرفهای مشتری بعدی نکرد. او با اوقات تلخی سعی میکرد ژولی را مورد خطاب قرار دهد که چطور میشود یک نفر نداند میوه و سبزی را باید وزن کرد. زن جوان دیگر اصلاً این جور هیاهوها را نمیشنید. یک ساعتی میشد که از تکرار لبخند، سلام، خداحافظ، مرسی خسته شده بود. فقط زمانی این کار را میکرد که میدانست نگاهش میکنند. ماجرای سیبها دست کم این اجازه را به او داده بود که برای چند دقیقه هم که شده از جایش بلند شده و از بطری آب طعم دارش بنوشد تا شاید طعم تلخ شغلش را برای لحظهای از یاد ببرد. (fa) |