so:text
|
وقتی به گذشته فکر میکنم، نمیتوانم باور کنم که چنین اتفاقی برایم افتادهاست همیشه فکر میکنم دربارهٔ کس دیگری سخن میگویم. نمیدانم چگونه احساسم را بیان کنم تا بتوانید آن را روی بدن خود حس کنید. مثل این بود که کسی گوشت ران شما را برش بدهد یا بازویتان را قطع کند. با این تفاوت که این قسمت حساسترین بخش بدن است. من حتی کوچکتری حرکتی نکردم، زیرا «امان» را به یاد داشتم و میدانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. فکر میکردم اگر تکان بخورم درد بیشتر میشود. فقط پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد. از حال رفتم… (fa) |