so:text
|
اون قدر چرخ زدم که سرگیجه گرفتم. فکر کردم دارم به رؤیایی ژرف سقوط میکنم، اون هم درست از فراز یه پرتگاه. اوه، پس دختری که عاشقشم کجاست؟ به این فکر کردم و به دورتادورم نگاهی انداختم، به همون شکلی که به همه جای جهان کوچیک زیر پام نگاه کرده بودم؛ و در برابر چشم هام، لاشهٔ بزرگ و بکر و باد کردهٔ قارهٔ آمریکایی من آروم گرفته بود. جایی اون دور دورها، نیویورک افسرده و دیوونه داشت ابری قهوه ای و غبارآلود از بخار رو به هوا میفرستاد. چیزی قهوه ای و مقدس دوروبر شرق رو فرا گرفته، و کالیفرنیا مثل طنابهای پر از رخت و لباس، سفیده و کله ش پوک پوکه. حداقل من اون موقع، همچین تصوری ازش داشتم. (fa) |