so:text
|
زندگی من ایجاد توان بالقوه ای بود، که میرفت تا تحقق نیابد. قصد داشتم کارهای زیادی انجام بدهم و خیلی هم نزدیک شده بودم. اما از نظر فیزیکی ضعیف شده بودم، آینده ای که تصور کرده بودم و هویت شخصیام، نابود شدند، و با همان سردرگمی وجودی بیمارانم روبه رو شدم. سرطان ریه تأیید شد. آیندهی برنامهریزی شده ام که سخت برایش تلاش کرده بودم، دیگر وجود نداشت. مرگ، که در کار، آن قدر برایم آشنا بود، حال به ملاقات شخصی ام آمده بود سرانجام این جا بودیم، رو در رو، اما هنوز هم هیچ چیز دربارهاش قابل شناخت نبود. ایستاده بر سر دوراهی، جایی که در واقع باید رد پای بیماران بی شماری را که در طول سالها درمان کرده بودم، میدیدم و دنبال میکردم، اما به جایش فقط یک بیابان سفید خالی، خشک و تهی میدیدم، انگار توفان شن همهی ردهای آشنا را پاک کرده بود. (fa) |