so:text
|
با نیش باز خندیدم: «تقصیر خودته. هرچی سرت بیاد حقته.» تسوگومی با بیرمقی لبخند زد: «آره، فکر کنم راست میگی.» و بعد گفت: «گوش کن، بچه. نمیخوام این رو به هیچکس دیگهای بگم، ولی حس میکنم این آخرشه. من دارم میمیرم.» بدنم خشک شد. با عجله روی صندلی کنار تختش نشستم، درست کنارش. گفتم: «هیچ معلومه داری چی میگی؟» هم کمی گیج بودم و هم کمی ناباور. «منظورم اینه که اونا هر روز میگن داری بهتر میشی، مگه نه؟ همهچی داره همونطور که باید، پیش میره، مگه نه؟ نکنه داری سعی میکنی بگی این دفعه مشکل یه چیز دیگهست؟ میدونی، یکی از دلایلی که پدر مادرت وقتی اینجوری میشی میآرنت بیمارستان اینه جلوت رو بگیرن تا این مدت که داری بهتر میشی وحشیبازی درنیاری. ازش بهعنوان بیمارستان روانیای چیزی استفاده میکنن. اصلاً موضوع مرگ و زندگی نیست. جداً، یه کم به خودت بیا.» تسوگومی با حالتی مهلک گفت: «نه، این بار فرق داره.» سایهای که در چشمهایش میدیدم تاریکتر و جدیتر از هر چیز دیگری بود که تابهحال در او دیده بودم. «میفهمی چی میگم؟ نه؟ چه بمیری چه نمیری، میدونی؛ هیچ ربطی به مزخرفاتی که داری میگی نداره. ماریا، حس نمیکنم دیگه بتونم دووم بیارم. واقعاً حس نمیکنم.» گفتم: «تسوگومی؟» «حرفم رو باور کن، هیچوقت قبلاً مثل این نبوده.» تسوگومی ادامه داد، صدایش بیاحساس بود. «مهم نبود اوضاع چهقدر بد بوده، فرقی نداشته چه اتفاقی میافتاده، تا حالا هیچوقت اینطوری نسبت به همهچی بیعلاقه نشده بودم. جدی دارم میگم، مثل اینه که یه بخشی از من رفته. قبلاً مرگ به هیچیام نبود، میدونی، ولی حالا من رو میترسونه. حتی وقتی سعی میکنم هم خودم رو تحریک کنم، فقط اذیت میشم که هیچی روم اثر نداره. نصف شب اینجا، درازکش، همش به این چیزا فکر میکنم. اگر نتونم طبق برنامه پیش برم میمیرم، من اینجوری حس میکنم. حتی یه احساس قوی هم تو وجودم نیست. ماریا، این بار اوله که اینطور میشم. منظورم اینه که حتی از چیزی متنفر هم نیستم. انگار به یه آدم احمق خستهکنندهٔ کلیشهای تبدیل شدم، فقط یه دختر لاغر بستری لعنتیام و بس. میفهمم اون بچه توی داستان اُ-هنری وقتی مشغول تماشای ریختن تکتک برگهای درخت انگور بود چه حسی داشت، واقعاً که چهقدر براش ترسناک بوده. به این فکر میکنم همینطور که دارم ضعیفتر و ضعیفتر میشم، اطرافیانم چطور باهام مثل یه احمق بیعرضه رفتار میکنن، حتی من رو با قبلم مقایسه میکنن، مسخرهام میکنن، و درمورد کمکم محو شدنم حرف میزنن، و همهٔ اینا باعث میشه حس کنم دارم عقلم رو از دست میدم. (fa) |