so:text
|
دختران صومعه دعای شبانگاه را میخواندند، اما آن بیرون باد فقط لحظاتی از صدای شان را از لابهلای برگ درختان به گوش میرساند. به نظر والش رسید که کار باد کنار زدن تاریکی است تا نور روز زودتر آشکار شود. فکر کرد بوی دود شنیده، و بالا را نگاه کرد نور سرخی در آسمان شب دید. به خودش گفت، چه شبی بشود امشب. اما آنچه انتظارش را داشت رخ نداد، و همانطور که همراهانشان را در خیابان هدایت میکرد متوجه شد که مدت هاست اسلحه را به حالت آماده باش در دست گرفته است. گویی جهان را از نو ساخته بودند. همه چیز عوض شده بود -- آسمان به رنگ برنز درآمده بود، تودههای ضخیم دود ابرها را سیاه میکرد. (fa) |