so:text
|
سالها پیش، بیرون شهر استخر، پرستشگاهی بزرگ بود که مسافران به هنگام شب از ترس تاریکی به درون آن پناه میبردند؛ ولی هرکس به درون آن میرفت، به طرز مرموزی میمرد. کمکم همه مسافران از این پرستشگاه ترسیدند و هیچکس پروای آن را نداشت که شب را در آن جا بگذراند. تا سر انجام مردی که از زندگی بیزار و خسته شده بود ولی ارادهای نیرومند داشت به درون پرستشگاه رفت. صداهایی سهمگین و هراسانگیز از هر گوشه برخاست که او را به مرگ تهدید میکرد؛ ولی مرد نترسید و فریاد زد: )با همین فریاد، یک باره صدای انفجاری بزرگ برخاست و طلسم پرستشگاه شکسته شد و از شکافهای دیوارهایش گنجینههای پنهان معبد پیش پای مرد فرو ریخت. بدین سان، آشکار شد که آنچه مسافران را میکشت، ترس از خطری موهوم بود. بریتانیای کبیر، چنین پرستشگاه بزرگی است که گمراهان چون از تاریکی سیاسی بترسند به درون آن پناه میبرند و آن گاه اوهام هراسانگیز ایشان را از پای درمیآورد. میترسم روزی مردی که از زندگی نومید شده ولی همتی استوار دارد به درون این پرستشگاه برود و یکباره در آن فریاد نومیدی برآورد. سپس دیوارها بشکافد و طلسم اعظم بشکند. (fa) |