so:text
|
یکی از اعضای تحریریهٔ روزنامهٔ لیبراسیون تلفن میکند، ازم میپرسد که کجا هستم و چه میکنم. میگویم که کار نکردهام، چیزی ننوشتهام، میگویم که آزردهام از وقایع گدانسک. توصیه میکند که بههرحال بهتر است کار کنم و حتّا همینها را هم بنویسم، بنویسم که به دلیلِ وقایع گدانسک نمیتوانم بنویسم. میگویم که باشد، سعی میکنم. ساعتها مینشینم جلو کاغذهای سفید. در و پنجرهها را میبندم، میروم طبقهٔ بالا توی اتاق کارم. دوباره مینشینم جلو کاغذهای سفید برای نوشتنِ اعتصابهای گدانسک. هر آدمی میتواند تصور کند که در اوگاندا چه میگذرد، ولی گدانسک را نه، هیچکس نمیتواند؛ و حالا این هم حقیقتِ آشکار: کمتر کسی میتواند پی ببرد که آنچه در گدانسک میگذرد سعد است. تنهام حالا، و دلمشغولِ این سعد. برایم آشناست این انزوا، این سنخ انزوا را میشناسیم ما، بیمأوا و علاجناپذیر است دیگر این انزوا، انزوای سیاسی. این سعد را نمیشود برای کسی توضیح داد، این سعدی که مرا از نوشتن بازداشته است. علت ننوشتنم همین بود. به دوستان همیشهام تلفن میکنم، کسی جواب نمیدهد، هیچکس هیچجا نیست… (fa) |