so:text
|
احساس میکردم باغبانی هستم که خرابکارها شبانه گلخانه اش را ویران کردهاند. همه جا پر بود از قلوه سنگ، خرده شیشه، گلدانِ واژگون شده و شکسته و گیاهان کنده شده. مشکل میشد تصور کرد که قبلاً در آن میانه گلهایی روییده باشند. شاید هم از وجودشان باخبر بودم، و خود من بودم که روزگاری دور بذرشان را پاشیده بودم. اکنون باید آستینها را بالا میزدم، پس ماندهها را جمع میکردم، گلدانها را دوباره پر میکردم، به زمین کود و آب میدادم. بعد با شکیبایی منتظر میماندم به امید اینکه «خورشید» زود بدمد. (fa) |