so:text
|
حرفهای بریده بریدهٔ او در بامداد پیش از حرکتشان بر قلبم سنگینی میکند: ‘چرا خدا این بلا را بر سر ما آورد؟ ’ بعدش هم که با آن نگاه پر از تمنا، عاجزانه نگاهم کرد و گفت: ‘مگر ما چه کردهایم؟ ’ باید خزعبلات آن بزدل را از ذهنام پاک کنم، اما نمیدانم چرا هنوز هم صدای شکوههای مغموماش مثل میخ تیزی در دلام فرومیرود؟ چرا خداوند این مصیبت و شکنجه را بر مردم روا داشته است؟ نه! او میخواست چیز بدتری بگوید. حرفی که بسیار زنندهتر بود، یعنی سکوت خدا. خدا، در برابر تمامی این بیرحمیهای وحشتناک و سبعانه سکوت کرده است و این چیزی بود که پشت گلایهٔ او نهفته بود. (fa) |