so:text
|
از وقت خودم زده بودم و به او داده بودم تا او تواناتر شود. آرزوهای خودم را کنار گذاشته بودم تا با آرزوهای او همراه شوم. با هر بحران ناامیدی اش، بحرانهای خودم را کنار گذاشته بودم تا به او برسم. من در لحظههای او گم شده بودم، در ساعتهایش، تا او تمرکز داشته باشد. به خانه، غذا، بچهها، به تمام امور کسالت بار زندگی روزمره رسیده بودم، در حالی که او لجوجانه از پلکان وجودِ بی مزیت ما بالا رفته بود؛ و حالا مرا ول کرده بود، همه را با خودش برده بود، همهٔ آن ساعتها، تمام آن انرژیها، تمام خستگیهایی را که هدیه داده بود، یکهو برای لذت بردن از ثمرههایش با یکی دیگر، غریبه ای که برای قبول مسئولیت و پرورش و تبدیل او به چیزی که الان شده حتی انگشتش را هم تکان نداده بود. به نظرم چنان عمل ناعادلانه، چنان رفتار توهین آمیزی بود که نمیتوانستم باورش کنم و گاهی فکر میکردم که گنگ شده، بدون حافظه ای از چیزهای مشترکمان، بیچاره و در خطر است، و به نظرم میآمد که طوری عاشقش هستم که هرگز اینطور عاشق نبودهام، بیشتر با بیقراری که با شور، و فکر میکردم که به شدت به من نیاز دارد. اما نمیدانستم کجا دنبالش بگردم. (fa) |