so:text
|
مدت درازی ساکت بود، فکر کردم خوابش برده. کاش بهش شب بخیر گفته بودم. نگاهش کردم، پشتش به من بود. بازویش زیر ملافه نبود، و میتوانستم آس و هشتهایی را که رو بازوش خالکوبی کرده بود ببینم. با خودم فکر کردم این مرد خیلی گنده است. زمانی که فوتبال بازی میکردم بازوهای من هم به همین کلفتی بودند. دلم میخواست دستم را دراز کنم و آنجایی که خالکوبی شده بود را لمس کنم که ببینم هنوز زنده است یا نه. به خودم گفتم خیلی آرام دراز کشیده، بهتر است لمسش کنم ببینم هنوز زنده است. این دروغ است. من میدانم که او هنوز زنده است. برای این نیست که میخواهم لمسش کنم. میخواهم لمسش کنم چون او یک مرد است. این هم دروغ است. مردهای دیگری هم اینجا هستند. چرا آنها را لمس نمیکنم؟ (fa) |