so:text
|
او تصور کرده بود که نوهٔ خواهرش برایش کتاب میخواند، فال ورق میگیرد و بافتنی میبافد… عمه زبان ایتالیایی بلد نبود و نوهٔ خواهر هم آلمانی نمیدانست. اما لوسیا استعداد عجیبی در نادیده گرفتن تفاوت زبان داشت. وقتی او از نردهٔ بین خانه، مرا به ایتالیایی صدا کرد و من به آلمانی جواب دادم که زبانش را نمیفهمم، او به حرفش ادامه داد؛ گویی کل حرفش را فهمیدهام و با او موافقم. بعد مدتی ساکت ماند. من از مدرسه گفتم که در آن زبان لاتین یادگرفتهام و ادامه دادهام. او برق شادی در چهرهاش پیدا شد و امیدوارانه به من نگاه کرد. من هم به حرف زدن ادامه دادم. راجع به هر چه به ذهنم میرسید حرف زدم. آخرسر سعی کردم از کلمات لاتینی که طی دو سال یادگرفته بودم، جملات ایتالیایی درست کنم. او میخندید و من هم خندیدم. بعد پدربزرگ آمد و با او به ایتالیایی صحبت کرد. او مانند چشمهای کلمات را بیرون میریخت، میخندید و از خوشحالی فریاد میزد. چشمان سیاهش میدرخشیدند. وقتی میخندید و سرش را تکان میداد، موهای فردار خرماییاش به رقص درمیآمد. در من احساسی به جریان میافتاد که نمیدانستم چیست، ولی میدیدم که چه نیرویی دارد. اما لحظهٔ زیبای تنهایی دو نفرهمان لوث شده بود، لوسیا به آن خیانت کرده بود. من شرمنده بودم. عذاب حسادت را میبایست بعداً سختتر احساس کنم. (fa) |