so:text
|
کارگاه عروسک نوزاد که خانم مینگ در آن جا مشغول بوده، مرا تحت تأثیر قرار داد. صندوقهای بزرگ میلهای اعضای صورتی رنگ بدن را حمل میکردند، یکسان و طبقهبندی شده: صندوق سرها، صندوق بالاتنهها، صندوق بازوهای راست، صندوق بازوهای چپ، صندوق پاهای راست، صندوق پاهای چپ. میتوان گفت یک کشتارگاه معکوس بود، جایی که موجودات تکهتکه وارد میشدند و کامل خارج میشدند. هزاران نوزاد هر روز این جا متولد میشدند. کنار در خروجی، بدنهای روی هم تلنبار شده را مشاهده کردم: چنان شخصیتهای واقعی را منعکس میکردند که از تجمع آنها در یک جا شوکه شده بودم. شباهت آنها هم مرا مات و مبهوت میکرد. کدام یک را باید انتخاب کرد؟ کدام یک را باید سوا کرد؟ چرا این یکی؟ چرا آن یکی نه؟ در ضمن این افکار، این بدشانسی را داشتم که دورنمای کارخانه را تماشا کنم: کارگران آسیایی، ماسک زده و کلاه به سر و پوشیده در لباسهای سرهمی، به هم شبیه بودند! بر خود لرزیدم … چی؟ شرط ما این بود؟ تصور میکنیم که کمیاب هستیم در حالی که از یک قالب درست میشویم؟ شبیه به هم هستیم، حتی در ادعای منحصر به فرد بودنمان شبیه به هم هستیم … برای جدا کردن خودم از این شرایط شوم، حرکت کردم، رفتم تا عروسکهای نوزاد را بررسی کنم. اگر اینها امروز قابل تعویض هستند، فردا، به محض این که کودکی انتخابشان کند، از هم متفاوت میشوند، سرشار از عشق، سرنوشتی برایشان حک میشود، با تجربه از هم متمایز میشوند. این تخیل است که متمایز میکند، تخیل از ابتذال و تکرار و یکنواختی جلوگیری میکند. در سرنوشت اسباب بازیها سرنوشت انسانها را پیدا کردم: تنها تخیل است که با تولید خیالات و سعی در ایجاد رؤیاها، انسانهای بدیع و خلاق میسازد، بدون آن، ما به هم نزدیک ایم، زیادی نزدیک، مشابه، دمر افتاده روی همدیگر در صندوقهای واقعیت. (fa) |