so:text
|
تمام شد. حالا آخرین کلمات را مینویسم ولی هیچ ارزشی ندارند. آنها را برای رودک مینویسم؛ برای آنکه به او نشان دهم اشتباه نکردهاست. چیزهای بیمعنی مینویسم. تب عجیبی میلرزاندم. اگر غیرممکن نبود، میگفتم از خوشبختی است. میرا نوشتنم را نگاه میکند و چشمهایش برق میزند. سکوت در اتاق سنگینی میکند و تنها حرکت ازان مداد من است؛ حرکتی ناچیز که چنین مینمایاند که ما سه غول هستیم که روی پشهای خم شده باشیم. چیزهایی را که از مغزم میگذرند، مینویسم. تنها ادامه برایم اهمیت دارد؛ برایم مهم این است که در میان این دیوانگی که با تهوری توضیح ناپذیر از آن احساس غرور میکنم، همه چیز را تمام کنم. (fa) |