so:text
|
احتمالاً یا شاید ناگزیر، در زندگی لحظهای میرسد که دیگر هیچ چیز خوب نیست، دیگر هیچ چیز مطلوب نیست. این بدحالی گاهی دلیل خارجی دارد، مانند طلاق، ورشکستگی، بیماری شدید یا بدبیاریهای گوناگون. گاهی هم منشأ آن درونی است و از خویشتن برمیخیزد. به طور کلی میتوان گفت در مورد دوم بدتر است، چرا که بهانهای برای توجیه وضع وجود ندارد. همه چیز در خارج خوب است. موفقیت حاصل است، اما در دورن احساس شکست باقی مانده. انگار سررشته زندگی از اختیار خارج شده است. در هر حال مهم نیست این بدحالی چطور به وجود آمده. ناگهان به نظر میرسد سررشتهٔ زندگی از اختیار ما خارج شده است. احساسی توصیف ناپذیر از درون ما برخاسته. این احساس میتواند به شکل یک غم بزرگ، خستگی شدید، تحریک پذیری فزاینده یا بی میلی به زندگی تجلی کند. به قول لئونارد کوهن شاعر، احساس میکنیم با «شکستی لایزال» روبه روییم. احساسی که نمیتوانیم درون خود نابود کنیم. احساسی که ما را می درد، خراب میکند، زندگی مان را قطعه قطعه میکند. احساسی که اثری از خود نمیگذارد، داستانی برای گفتن ندارد و به ویژه داستان آن را برای خودمان هم نمیتوانیم بازگوییم. در این هنگام، وسوسهٔ بزرگ ایفای نقش قربانی و متهم کردن دیگران، والدین، فرزندان و حتی حاکمیت پیش میآید. (fa) |