so:text
|
من پابلو پیکاسو را به هنگام اشغال فرانسه، در ماه مه ۱۹۴۳ ملاقات کردم. بیست و یک سال داشتم و حس میکردم نقاشی زندگی من خواهد بود… هیچ خواستی به جز با او بودن نداشتم و این شروع یک چیز فوقالعاده بود. به من گفت مرا دوست دارد. به این زودی نمیشود به کسی بگویی که دوستش داری. او بعدها آن را به من گفت و ثابت هم کرد… در طی آن بعد از ظهری که در فوریه ۱۹۴۴ با هم گذراندیم، پابلو به من گفت که دیدار ما، زندگی مان را روشن کرده است، رفتن من به نزد او پنجرهای بود که گشوده شد و باید گشوده بماند، من هم همین را میخواستم، اما تا وقتی که از ای نپنجره نور بتابد؛ و وقتی دیگر نوری نتابید بر خلاف میلم آن ر بستم. از آن لحظه به بعد، پابلو تمام پلهایی که مرا به گذشته و او متصل کرد سوزانید. اما همین کار باعث شد تا خودم را کشف کنم و زنده بمانم. هرگز حقشناسی نسبت به او را از دست نمیدهم. (fa) |