so:text
|
برف آب میشود. مادرم سماور زغالی را از آب پر میکند. در خواب شب سال تحویل دیده بودم که مردی روستایی در کنار رودخانه اسبش را میشوید. خواب را به مادرم گفتم. کرمان رودخانه نداشت. مادرم گفت: سال تحویل میشود. بر سفره خالی که نگاه کردم ناگهان انبوه از سیب شد. در سالهای دیگر در جوانی در روزی که سال در صبح تحویل میشد از کنار رودخانهای گذشته بودم. همان مرد روستایی را که در خواب دیدهبودم در کنار رودخانه اسبش را میشست. در کنار رودخانه سفرهای بود انبوه از سیب. نگاه کردم در کنار سفره سماوری زغالی میجوشید اما مادرم نبود. (fa) |