so:text
|
در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد، در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج میزد و پیامی باخود داشت که نمیشد آنرا دریافت، ولی پشت نی نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده میشود بود، نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده میشد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید! (fa) |