so:text
|
زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی، لبخندهائی از شگفتی، شوق یا شیطنت، و گاهی لبخندی تلخ وکوتاه، اما به هر حال لبخند بود. امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است، من دشتی خواهم یافت که درآن بروید هزاران گل لبخند، و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت میآورم، ولی تو میگویی به لبخند نیازی نداری، چرا که بی اندازه خستهای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من، من خود نیز خستهام از لبخندهای بیگانه، من خود نیز خستهام از لبخندهای خود، لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان میشوم، لبخندهایی که مرا عبوس تر میکنند. در حقیقتِ من هیچ لبخندی نیست، تو در زندگی من آخرین لبخندی، لبخندی بر چهرهای که هرگز متبسّم نمیشود (fa) |