so:text
|
آلمان به ما اعلام جنگ داده… مانند بادی که بر جوزار رسیده بوزد. لرزشی میان صفوف سربازان گذشت. شیهه اسبی که به فریاد شبیه بود توجه همگان را در هم شکست… سرهنگ باز چیزهایی گفت او به کلمات خود چنان نظمی میداد تا غرور ملی را در سربازان بیدار کند… ولی آنچه هزار تن قزاقی که آنجا ایستاده بودند میدیدند پرچمهای ابریشم هنگهای بیگانه نبود که خش خش کنان پیش پایشان خم میشد بلکه زندگی هر روزه و مالوفشان بود که جارو میشد و با آه و زاری آنها را به خود میخواند: زنها بچهها معشوقگان و گندمهایی که به انبار برده نشده بود و دهکدههای یتیم مانده… دو ساعت دیگر باید در ایستگاه بود… این تنها چیزی بود که هرکس به خاطر سپرده بود. (fa) |