so:text
|
چهره آدمها حالت آرامشی بی جان به خود گرفتهاست. شاید در میان این آدمها یک نفر هم پیدا نشود که از بدبختیهای خود آگاه باشد و بداند که برده و اسیر این زندگی و لقمهای در دهان دیو شهر است. آدمها در این خودبینی قابل ترحمشان خود را ارباب سرنوشت خویش میپندارند. آگاهی از رهایی و استقلال خویش که گه گاه در چشمهایشان میدرخشد اما نمیفهمند که این استقلال همانا استقلال تیشه در دست نجار و پتک در دست آهنگر یا آجر در دست بنای نامریی است که با خندهای موذیانه و شیطانی برای همه زندانی بزرگ و دردناک میسازد… (fa) |