so:text
|
بدنهای ما به شکل صلیبی روی هم انباشته شدهاست. بدن مردی که او را نمیشناسم، با زاویه نود درجه، روی شکم من افتاده و روی بدن او نیز پسر بزرگتر از من افتاده که قدش بلند است و خم زانوهایش با فشار فرورفته بین پاهای بدون کفش من. موهای پسر بهصورتم میسایید. همه اینها را میدیدم چون هنوز سفت و سخت به جسمم چسبیده بودم. آنها سریع به طرف ما آمدند. با کلاه کاسکت و بازوبندهای صلیب سرخ که به آستین یونیفورمهای لکوپیسشان بسته بودند. دو نفری با هم کار میکردند، ما را از روی زمین برمیداشتند و میانداختند بالای کامیونی نظامی، انگار داشتند گونیهای غلات را بار میزدند. گشتی در اطراف گونهها و گردنم زدم همینجا مانده بودم تا از جسمم هم دور نشوم. داخل کامیون به طرز غریبی خودم را تنها دیدم. البته اجساد زیادی در آنجا بودند، اما کسی شبیه خودم آنجا ندیدم. آدمها این جور وقتها میگویند: «ما یکدیگر را در دنیای دیگری خواهیم دید» حالا این حرفها برایم بیمعنی بودند. (fa) |