so:text
|
من نویسندگی را همزمان با تورم پول معروف سال ۱۹۳۰ شروع کردم. تا سال ۱۹۲۹، من گمان میکردم که در اطرافم همه چیز محکم و پایدار است. مثل همهٔ آمریکاییها فکر میکردم که کسی بر همهٔ امور ناظر است. شاید خوب نمیدانستم که این شخص، تاجرپیشهای است واقع بین، متعادل، مردِ کار و درستکار. فکر کنید که در سال ۱۹۲۹ این شخص خودش را از پنجره پایین انداخت و مرد. آن گاه، بانکها درهایشان را بستند و حاضر نشدند پاسخگو باشند. من در یکی از این بانکها دوازده دلار داشتم. خوشبختانه، در همان روزهای اول، این پول را از آن بانک گرفتم تا دوچرخه کورسی یکی از رفقایم را بخرم. دوچرخه را برای اولین بار سوار شده و به تماشای صفهای طولانی جلوِ بانکها رفتم. صفهای مردمی که پولهایشان در بانکها بود و خودشان دسترسی به آن نداشتند. من به سهم خود، خوشحال بودم که زودتر گریبانم را از این معرکه بیرون کشیدهام، اما یک هفته بعد، هنگامی که برای خریدن یک شیشه شیر رفته بودم، دوچرخهام را دزدیدند. این درسی شد برای من، که دانستم هیچکس نمیتواند از اثرات بسته شدن بانکها در امان باشد…. دکترهای فلسفه، به عنوان فروشنده در مغازهها کار میکردند و وکیلهای دعاوی، کراوات میفروختند. هر کسی میکوشید جیزی به دیگری بفروشد. صرافها هم به اروپا و آمریکای جنوبی فرار میکردند…. سال ۱۹۲۹، برای ما تقریباً یک سال «یونانی» بود که خدایان به زبان آمدهبودند. تمدن تجاری، تمدنی که در آن“ گرگها به جان گرگها افتاده بودند، ناراحتشان کرده بود. (fa) |