so:text
|
تیرهترین، مرگبارترین و واقعیترین لحنهای حزن از کوچه و خیابانهایی آنقدر دور که دیده نمیشوند، در وجودم رخنه میکنند و من حتی بویش را در مشامم حس میکنم ـ درست به همان شکل که یک استانبول سردوگرمچشیده بوی ملایم جلبکها و دریا را در غروبهای پاییزی که باد جنوبی برای ما توفان به ارمغان میآورد، در مشام خود حس میکند و مانند کسی که از وحشت آن توفان، آن زلزله و آن مرگ شتابان به خانه پناه میبرد، آرزو میکنم دوباره در چاردیواری خودم باشم. با نزدیکشدن تیرگی حزن و فلاکت، احساس میکنم کنج دنج و نیمهتاریک خانهام از من دور میشود و کوچهها و خیابانهای ماتمزده کثیف با پیادهروهای بههمریخته کسالتبار و آدمهایی شبیه هم، بهخاطر فلاکتی که در وجودم سراغ گرفتهاند، مرا در برمیگیرند و آنبهآن انبوهتر و حتی وحشتآور میشوند. (fa) |