Mention95512

Download triples
rdf:type qkg:Mention
so:text کار سرنوشت بود که مادرم، برای اولین بار بعد از چهل و سه سال، در مراسم عشای ربانی نیمه شب شرکت کند؛ همین کریسمس گذشته بود و او برای دیدن من به زاگرب آمده بود. دیگر نه پدرم بود تا مانعش شود، نه ترسی از این داشت که رفتنش " خطا " باشد. انگار برای آنکه کارش را در چشم من توجیه کند گفت " مطمئنم اگه خودش هم امروز زنده بود می‌ذاشت برم". از صدایش این‌طور برمی‌آمد که در بی‌خدایی من ردَی از خشکی و تعصب پدرم می‌بیند. تصمیم گرفتم با او بروم… چیزی که مرا تحت تأثیر قرار داد، هیبت این آداب مذهبی نبود که برای اولین مرتبه شاهدش بودم، بلکه چیزی بود به کلی متفاوت. مادرم را نگاه کردم و دیدم او هم، آرام و بریده بریده، تقریباً برای خودش، کلمات دعا را زیر لب و بی‌صدا همراه با صدها نفری که دور و برش هستند می‌خواند. بعد از این همه سال، هنوز همهٔ کلمات را به یاد داشت. شاید باید همین انتظار را هم می‌داشتم. البته که باید می‌داشتم. اما شگفت‌زده نگاهش می‌کردم. مجذوب، و حتی با ته رنگی از حسادت. من چه می‌توانستم بخوانم؟ کتابی را به یاد آوردم، سرودهای پارتیزان، که معلمی در کلاس دوم به من داده بود. لب‌های مادرم تکان می‌خورد، داشت کلمات آن مناجات کلیسایی را بی‌صدا و از حفظ می‌خواند، راحت و روان، لازم نبود فکر کند، اما من آن لحظه، فقط می‌توانستم کلمات جسته گریخته‌ای از آن سرودهای جنگی را به یاد بیارم. چیزی که میان ما فاصله می‌انداخت، بیست و سه سال تفاوت سنی، یک جنگ، یک انقلاب، و مذهبی متفاوت بود که به کودکان دعاهای دیگری آموخته بود. (fa)
so:isPartOf https://fa.wikiquote.org/wiki/%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%88%D9%86%DA%A9%D8%A7_%D8%AF%D8%B1%D8%A7%DA%A9%D9%88%D9%84%DB%8C%DA%86
so:description گفتاوردها (fa)
so:description کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم (fa)
qkg:hasContext qkg:Context46618
Property Object

Triples where Mention95512 is the object (without rdf:type)

qkg:Quotation89213 qkg:hasMention
Subject Property